گروه ایرنا زندگی - سیده حکیمه نظیری : از سرکوچه که نگاه میکردم اصلا مدرسه پیدا نبود. دبیرستان شهید رحیمی وند ته کوچه ای دراز و پر از دار و درخت بود. همین درختها آدم را تا ته کوچه میبرد. تازه تک و توک برگی توی حیاط مدرسه افتاده بود، زنگ آخر که خورد من به جای اینکه مثل هرسال بروم وسوار سرویسم شوم، راه افتادم برسم به سرکوچه. خودم تنها نبودم، دسته دسته بچه هایی که یا خانه شان نزدیک بود یا میخواستند سوار تاکسی، اتوبوسی شوند و برسند خانه، کوچه را پر کرده بودند. صدای خنده دخترها قاطی بوق و دود سرویس مدارس میشد و حالم را خوب میکرد. به خودم قوت قلب میدادم که چطور این همه دختر سرویس ندارند؟! من هم یکیشان. بابا گفته بود یکی دو ماهی کوچه پر دار و درخت را بروم و اتوبوس سوار شوم تا اوضاعش روبراه شود و مثل هر سال پول سرویسم را بدهد. عین همه بار اولها، استرس اینکه حالا چطور بنشینم توی اتوبوس و پول خردم کم نیاید و...گلویم راگرفته بود. تنهایی همه چیز را بدتر میکرد.
همه دوستانم سرویسی بودند مثل هرسال. اصلا شاگرد زرنگها اغلب سرویس داشتند یا والدین به دنبالشان میآمدند. انگار درس خوان بودن، مترادف بود با رفاه و رفاه سرویس مدرسه را هم شامل میشد. تنهایی را قورت دادم و رسیدم به ایستگاه اتوبوس. مثل یک نهال سر به زیر ایستاده بودم که صدای سلامی، مرا از فکرهایم بیرون کشید. دختری که روپوش نخودی رنگش نشان میداد مدرسه عفتیه درس میخواند و چندکوچه بالاتر بود. حرفمان از اسم و مقطع و کدام محلهاید، گل انداخت. کم کم دوست شدیم. سودا دو سالی ازمن بزرگتر بود اما کلی حرف داشتیم. اتوبوس که آمد دوتایی سوار شدیم. سختی کار این بود که این ساعت اتوبوسهای عریض و طویل، پر از آدم میشد و اصلا جای سوزن انداختن نبود. ایستگاه ما هم یکی از آخریها بود. خلاصه به جای سوار شدن باید بگویم خودمان را چپاندیم داخل و میلههای فلزی را سفت چسبیدیم.
با هر ترمز میافتادم روی سه تا دختر هم قد و قواره خودم و جیغ همه مان درمیآمد. دلم میخواست بابا زودتر چک مدرسه را بنویسد و از فردا اینطوری له نشوم. اما فردا هم دوباره رفتم سرکوچه و سودا هم آمد. شروع کرد از والیبال گفتن و اینکه ما برده ایم و بازی داریم و...من تا آن روز اصلا حرفی از این رشته نشنیده بودم. با سودا داشتم تجربههای تازه ای را پشت سر میگذاشتم. فردا و هفته بعد و هفته بعدترش هم من سرویس نداشتم. کم کم آن تنهایی و اضطراب جایش را به اعتماد به نفس داده بود. یاد گرفته بودم چطور جایی بایستم که کمتر با آدمها برخورد کنم و پولم را چطور خرج کنم که پول خرد اتوبوس ته کیفم بماند. کم کم رد شدن از خیابان و دیدن آدمهای مختلف جزئی از زندگیام شده بود. ظهر که میرسیدم خانه، کلی تجربه تازه توی کیف مدرسهام داشتم. اتوبوس آبی مرا تا دم خانه نمیبرد اما خیلی از مهارتهای زندگی را تا پیش پایم آورده بود. حتی شاید توی جیبهای روپوشم انداخته بود. دوستی من و سودا اندازه یک ماه سرویس نداشتن من بود. بعد از آن دوباره من سوار سرویسهای اویکو می شدم و دم در خانه مان بی اینکه روپوشم چروک شود پیاده می شدم و او همچنان با اتوبوسهای آبی به دل تجربههای تازه زد.
تاکسی سمند زرد
وقتی دوم راهنمایی بودم سرویسم صبحها دم در خانه نمیآمد، من و یکی دیگر از دخترها میرفتیم تا سر خیابان و آنجا دوتاییمان را سوار میکرد. یک وقت هایی هم جا میماندم. اصلا هربچه ای که سرویسی باشد دست کم یک بار در ماه جا میماند و با گردن کج برمیگردد خانه که یک نفر او را به مدرسه برساند. من برنمیگشتم. تجربه برگشتن و نبودن ماشین و...نشانم داده بود باید از پس خودم بربیایم. با دوستم میترا که سوم بود میایستادیم تا تاکسی بیاید و سوارمان کند. تاکسی سمند زرد مطمئن بود و ما میدانستیم فقط همین ها را باید سوار شویم. یک ربع هم طول نمیکشید که دم مدرسه پیاده میشدیم و دیگر خبری از سرزنش پدرمادرهایمان هم نبود. البته که من بی کم و کاست گزارش این جاماندن را تقدیم مامان میکردم اما این استقلال و بلد شدن مزه خوبی میداد. همین که بلد بودم یک وقتهایی مسالهام را خودم حل کنم و دست به دامان مامان و بابا نشوم نشانه خوبی بود. انگار داشتم بزرگ میشدم .
تبریز شهر سردی است، اصلا سر همین هوای خشک و دمدمی مزاجش بود که سرویس میگرفتیم. از آنجاییکه مدیران مدارس قبول نمیکردند وسط سال برایمان سرویس مهیا کنند، از همان اول من همراه همه دخترهای زرنگ و مرفه مدرسه سوار سرویسها میشدم و بدم هم نمیآمد. بیسرویس مدرسه رفتن و برگشتن خیلی دردسر داشت، ولی مزه خاصی هم داشت. بچه هایی که پیاده یا با اتوبوس میرفتند و میآمدند سر راه خوراکی یا لوازم التحریر میخریدند. اما بعضی وقتها هم نتایج مطلوبی نداشت و پرواضح بود که همه بچهها را نمیشود اینقدر آزاد گذاشت، آن هم توی سن نوجوانی.
۱۲سال بی سرویس یا با سرویس؟!
آخر هفته گذشته که رفته بودیم منزل پدری، از زن داداشم پرسیدم که برای مدرسه رفتن بچه ها سرویس گرفته اند؟ یا نه. گفت که یکی از مامانها پارسال که زن داداشم باردار بوده با محبت آمده و گفته که دخترها را میبرد. بعد این دوتا دختر شده اند چهارتا و این خانم همسایه یک کوچه مسافتی را که از مجتمعشان تا مدرسه هست، با بچه ها میرفته و میآمده. هم مراقبشان بوده هم به قول خودش پیاده روی خوبی میکرده.
با خودم فکر کردم حتما به حانیه سادات ما خیلی خوش میگذرد. مثل همان یک ماهی که من با سودا میرفتم و سوار اتوبوس میشدم. یا مثل صبح هایی که میترا دست تکان میداد تا تاکسی زرد به جای سرویس ما را به مدرسه ببرد . حتی به مهارتهای تازه ای فکر کردم که در او دیده بودم. شاید اگر یک سرویس شخصی از دم خانه تا مدرسه میبردش، این طور نمیشد.
حالا خودم یک دخترو یک پسر نیم وجبی دارم. از خودم دائم می پرسم «روزی که بخواهم بچه ها مدرسه بروند، تجربه خودم را برایشان تکرار میکنم؟!» اینکه «همیشه و هر سال سرویسی باشند؟» من عین ۱۲ سال مدرسه را سرویس داشتم و بامزه ترین و خنده دارترین خاطراتم هم مال همین نشستن روی صندلیهای سرویس و حرف زدن با بچه های مقاطع مختلف بود. حتی خود همین هم برایم رشد داشت. ولی رشد اصلی وقتی رقم میخورد که امکانات کم میشد، رفت و آمد سخت میشد و ...
بچه های مستقل یا وابسته؟!
دختری که همیشه سرویس دارد، شاید به این راحتیها نتواند با وسایل نقلیه عمومی کنار بیاید، با بوی عرق بغل دستی و بچه نق نقوی خانمی که روبرویش نشسته یا پسربچه ای که همیشه سوار ماشین پدرش تا دم مدرسه رفته فکر نکنم بداند چطور میتواند توی چهارراههای شلوغ با آرامش از خیابان بگذرد و حواسش پرت فروشگاه ها و پاساژها نشود.
غیر از همه اینها راستش را بخواهم بگویم، نه بابای من نه بابای هیچ کدام از دوستانم آن قدری مرفه نبودند که هزینه سرویس دادن برایشان یک کار معمولی باشد. حالا و تازه توی زمانه ما قضیه بغرنجتر هم شده. پدر و مادرها دیگر از پس خرج خود مدارس هم به سختی برمیآیند چه برسد هزینه سرویسی که عموما هم ماشین شخصی است. پس چاره چیست؟!
انگار این طور شده که امروزه نمیتوانیم بچه ها را مدرسه بغل گوش خودمان بفرستیم، گاهی اصلا مدرسه ای هم بغل گوشمان نیست. از آن طرف بچهای که مدرسه ای دور از خانه میرود، سرویس لازم میشود. من این چند وقت برای خودم چندا راهکار چیده ام که وقت مدرسه رفتن بچه ها امتحانشان کنم. دلم میخواهد آنها همه تجربیات مرا برای خودشان بردارند. هم سرویس سوار شدنم را تجربه کنند هم گاهی سوز سرما بزند روی لپشان و همان وقت به جک های بی مزه دوستشان بخندند. بتوانند از خیابانهای شلوغ بی واهمه رد شوند و از وسایل نقلیه بزرگ نترسند. از دیدن آدمها با سروشکل های مختلف لذت ببرند و بلد باشند یک تاکسی برای خودشان بگیرند.
شاید همه ما به همسایهای شبیه همسایه زن داداشم نیاز داریم. به مامانهایی که همه باهم فکر کنند و نوبتی بچه ها را ببرند و بیاورند. اگر یک نفرشان هم ماشین داشته باشد خیلی کار راه میافتد. شاید هم باباهای سحرخیز بتوانند کمکی بکنند و خرج سرویس را از شانه یکدیگر بردارند. غیر از این ها میتوانیم گاهی با مدارس صحبت کنیم تا فقط برای فصول سرد سرویس بگیریم و باقیاش بچه ها طور دیگری مدرسه بروند. گاهی خودمان بچه ها را مدرسه ببریم و نشانشان بدهیم زندگی جز صندلی های راحت ماشین شخصی، ابعاد دیگری هم دارد. گاهی هم پیاده بروند و بیایند. یک قسمت مسیر را سوار تاکسی شان کنیم یک قسمتش را دست توی دست هم خیابانها را رد کنیم.
با خودم فکر میکنم کاش سودا این روایت را بخواند و بداند که در زندگی من شبیه رهگذری است که جای پایش یک جای خوبی جامانده. جایی که عطر رشد میدهد. عطری شبیه بوی نان تازه. عطری که دلم میخواهد همه بچه هایمان آن را استنشاق کنند.
نظر شما